به جهان می ماند این دلم

جا مانده است چیزی، جایی که هیچگاه دیگر هیچ چیز جایش را پر نخواهد کرد

به جهان می ماند این دلم

جا مانده است چیزی، جایی که هیچگاه دیگر هیچ چیز جایش را پر نخواهد کرد

بهار

باز کن پنجره ها را که نسیم 

روز میلاد اقاقی ها را جشن می گیرد 

وبهار 

روی هر شاخه کنار هر برگ 

شمع روشن کرده است 

... 

حالیا معجزه باران را باور کن 

و سخاوت را در چشم چمنزار ببین 

و محبت را در روح نسیم 

 

باز کن پنجره ها را 

و بهاران را 

 باور کن  

                                                        *فریدون مشیری* 

پ.ن:سال نو مبارک!  

       امیدوارم بهترین اتفاق ها تو زندگی براتون بیفته. 

       امیدوارم امسال همش بخندین وشاد شاد باشید. 

      ای کاش ایران به سمت خوبی ها و پیشرفت گام برداره.... 

      ای کاش ابادی و ازادی ایران رو تجربه کنیم.... 

      

از خود نوشت:از سال تحویل تا امروز کلا مهمون و مهمون بازی بود. 

                   دو تا مرغ عشق به جمعمون اضافه شد...چقدر هم پر سر و صدان! 

                  سال تحویل من بودم و بابام.... 

                  به شرکت نفتیه گفتیم نه...تو کلش نرفت ..دوباره اومدند!!! 

                بازم سال نود مبارک...اغاز دهه نود مبارک...مبارک ...مبارک!

...

دو تا ماهی گلی خوشگل تو تنگ، 

با یه سبزه پرپشت و سرسبز دارند یه چیزایی در گوشم نجوا می کنند  

انگار یه خبرایی،انگار صدای خنده هاشون رو میشنوم!   

احساس می کنم دو تا ماهی تو دلم دارند بالا و پایین میرند!  

قلبم خنکه...اینو حس می کنم...صدای دریا میشنوم....بوی تازگی میاد...بوی سیب! 

دیوار قلبمو می کوبند یه چیزایی پشت درش منتظرند تا برم درو  وا کنم...  

خودمو می بینم ...لباس نو تنمه...عجیبه! اینجا چه خبره؟ 

یه در پشت سرم بسته میشه...یه باغ جلوم میبینم... 

وای خدا چقدر شبیه باغ عمه جونم ایناست...یه در چوبی جلوشه که با چوب کوچیکی قفل شده 

رو ایوون خونه عمه، نارنج گذاشتند...عمم کنار شوهرش داره بهم لبخند میزنه 

سرمو که بلند می کنم یه کوه سرسبز میبینم ...باغ چاییه...شبیه بالشند...مال مردم روستاست 

جلوم یه چاه ابه ...دختر عمم داره کنارش ظرف می شوره 

وای خدا چقدر درخت پرتقال... 

 همه فامیل اینجان...بچه ها دارند بازی می کنند 

مردا دور هم نشستند دارند جوجه، کباب می کنند و بلند بلندمی خندند 

زنا کنار هم دارند گل میگند و گل میشنوند... 

همه اینجان...یهو  داداشم میگه بعد ناهار همه بریم دریا... 

بچه ها جیغ می کشند و شادی می کنند....منم توشونم!! 

چقدر خوشحالم...انگار دنیا رو بهم دادند... 

هر وقت دور هم جمع می شدیم بال در میاوردم از خوشحالی...  

اخ افتادم تو گل...ببین چیکار کردم با لباسم! 

مامانم...مامانم دستمو گرفت برد جلوی شیر اب... 

مامانمه ...باورم نمیشه...سردی اب و گرمی دستاش رو حس می کنم... 

مامانمه...داره بهم میخنده...چقدر خوشگل شده...چقدر خوشحاله... 

من میدوم میرم پیش بچه ها...ای کاش دستم تو دستت قفل می شد 

مامانم برمی گرده سمت من...لباش بسته ست ولی داره حرف می زنه... 

عمه و شوهرشم میان کنارش ...قدم برمیدارم سمتشون...یهو در باغ بسته میشه!  

تو مزارم سر خاک مامانم.................................... 

کسی دورو برم نیست...چقدر شلوغه!سبزه رو مزار مامانمه با یه گل سرخ...من خریدمشون! 

اون بچه ها...مردا...زنا...اونا کجان...چرا نمیان پیش مامانم! 

چرا نمیان کنارم بشینند...دارم از غصه کنار مامان بیهوش میشم... 

چقدر اینجا شلوغه 

پنجشنبه اخر سال همه میان اینجا!پس فامیلای ما کجان...پس داداشام کجان؟  

گریه می کنم...اروم و بی صدا... 

کلید تو دستام می چرخه...در خونه رو باز می کنم... 

همه اینجان...همه فامیل...تازه از سیزده بدر اومدیم...هر کی یه جا لم داده! 

مامانیم با چایی میاد تو هال...از همه پذیرایی می کنه...مگه تو خسته نشدی؟ 

خب یه کم تو استراحت کن!....   :نه،بچه هام خسته شدند بزار خستگیشون در ره...برو میوه بیار! 

مامان خب منم خسته شدم...    :خب نمیخواد بشین چایی بخور خودم میارم! 

کمرشو که راست می کنه کمرش میگیره...کسی نمی بینه... 

منم مثل بقیه با یه فرق که بچه ترم...خستگی مامانو نمی بینم! 

شام اماده میشه همه دور همیم...همه دوباره شادند...همه خستگیشون در رفته 

ولی مامان دیگه نا نداره.،خسته ست..ولی می خنده ...اخه بچه هاش شادن...همین کافیه! 

میرم تو اتاق البومو برمیدارم...مامان...عمه ...شوهرش...ادمای مهربون بچگیم! 

خلاصه شدند تو یه عکس.......................................... 

دنیا اوار میشه رو سرم...خاطرات عید اون سال برام مرور میشه و من فقط دنبال نگاههای مادرم کنار دریا می گردم...دنبال دستاش تو باغ چایی عمه جونم... 

تا صبح خیره میشم به یه شمع...به شمعی که سر خاک مامان  نتونستم از کیفم بیارم بیرون...اخه باد داشت و خاموش میشد...اخه روم نمیشد تو اون شلوغی کنار مزار مادرم کنار شمع بشینمو خیره بشم بهش... 

ولی حالا تو اتاق روشنش می کنم و بهش خیره میشم...تو نور شمع به صورت مامانم تو عکس خیره میشم و خندشو می بینم.... 

صورتم داغه و گونه هام تر..................... 

دنبال یه خونواده میگردم واسه خودم...یه خونواده کامل 

ولی پیدا نمیشه و خوابم میبره  

 

 و صبحش با اخم بابا که به خاطر بد خلقیهای دیروزمه بیدار میشم! 

اصلا من دیروز نمی دیدمت بابا اخه دیروز تو، تو رویای بچگیهام نبودی...تو هیچوقت تو رویاهام نبودی!من بعد مامان ،با تو اشنا شدم، قبلش اصلا نبودی................

بر انم که باشم...

پیش از انکه واپسین نفس را بر ارم 

پیش از انکه پرده فرو افتد 

پیش از پژمردن اخرین گل 

برانم که زنده گی کنم 

برانم که عشق بورزم. 

برانم که باشم. 

 

در این جهان ظلمانی 

در این روزگار سرشار از فجایع 

در این دنیای پر از کینه 

نزد کسانی که نیازمند من اند 

کسانی که نیازمند ایشان ام 

کسانی که ستایش انگیزند، 

 

تا در یابم 

شگفتی کنم 

باز شناسم 

که ام 

که می توانم باشم 

که می خواهم باشم، 

تا روزها بی ثمر نماند 

ساعت ها جان یابد 

و لحظه ها گرانبار شود 

 

هنگامی که می خندم 

هنگامی که می گریم 

هنگامی که لب فرو می بندم 

 

در سفرم به سوی تو 

به سوی خود 

به سوی حقیقت 

که راهی ست نا شناخته 

پرخار 

ناهموار، 

راهی که،باری 

در ان گام می گذارم 

که در ان گام نهاده ام 

و سر بازگشت ندارم 

 

بی انکه دیده باشم شکوفایی گلها را 

بی انکه شنیده باشم خروش رودها را 

بی انکه به شگفت درایم از زیبایی حیات. 

 

اکنون  

مرگ می تواند فراز اید. 

اکنون می توانم به راه افتم. 

اکنون می توانم بگویم  

که زندگی کرده ام. 

مارگوت بیگل...........ترجمه احمد شاملو 

 

پ.ن:بر انم که باشم...بر انم که زنده گی کنم تو این سال نو 

     

چه خبر...

بلاخره کارام تموم شد،باورم نمیشه من تونسته باشم این همه کار رو تو سه چهار روز انجام داده باشم!!!!!!!!!!! 

اخه من عادت دارم کارام رو تا دقیقه نود عقب بندازم،اما این دفه خیلی با خودم حال کردم. 

ای کاش این حول حالنا گریبانمون رو بگیره و این عادت(گشادی و دیقه نودی) از سرم بیفته! 

 

اقای شرکت نفتی رو هم فرستادیم رفت خونشون، اخه تصمیم داشت سالها همونجا زندگی کنه!! 

اگه نمیفرستادمش اونوقت جواب این همه طرفدار رو که یه روز هم طاقت دوریمو ندارند ،چی میدادم؟ 

ولی یه خورده خصوصیات مثبتش ته دلمو سوزوند...!(انصافا بچه خوبی بود خدا واسه زنش نگهش داره!) 

بگذریم...  

حالا با این ارائه هام چه کنم؟مطلب از کجا بیارم؟ 

راستی این موزیک وبلاگم همینجوری اتفاقی شد!ولی دوسش دارم. 

واسه تبریکات صمیمانه و عاشقانه سال نو و نوروز باستانی بازم باس بیام... پس نمیرم تا سال دیگه!

من و ؟

گاهی اوقات به خودم میام می بینم ساعتهاست که دارم کار میکنم 

 وتو این مدت هیچ حرفی نزدم وتو یه دنیای دیگه ای غرق بودم!! 

کارم شده جواب دادن به سوالای اطرافیان... که چی شد تصمیمتو گرفتی؟ 

دفتر خاطرات چند سال پیشمو که ورق میزدم یادم اومد چقدر سرخوش بودم! 

شاید اون موقع این مساله برام انقدر حاد نشده بود... 

گاهی اوقات فکر می کنم من همه چیزو گنده میکنم...واقعا اینطوریه؟ 

عروس شدن من واسه بقیه انگار قطعی شده!!! 

نمیدونم این فکر بقیه بهم انرژی مثبت میده یا منفی؟ 

به هرحال دنیای این روزای من چه تو فکرم چه تو ظاهر خونمون خیلی شلوغ پلوغ شده! 

یعنی کسی تو این دنیا " هم سر" و هم سودای من هست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟