به جهان می ماند این دلم

جا مانده است چیزی، جایی که هیچگاه دیگر هیچ چیز جایش را پر نخواهد کرد

به جهان می ماند این دلم

جا مانده است چیزی، جایی که هیچگاه دیگر هیچ چیز جایش را پر نخواهد کرد

...

برای این مشکلات بزرگ،خیلی کوچیکم.خیلی! 

و خیلی تنها.............................................

رویا

حقیقت گرا نیز گاه به رویا گرفتار می اید، 

رویای حیاتی دیگر 

حیاتی صلح امیز تر 

حیاتی که سر اغاز شدن دارد 

حیاتی دیگرگون شده 

و رویاهایی به مثابه حقیقت 

 و قطراتی که سنگ را تواند سفت!

زورق

گاه ارزو می کنم زورقی باشم برای تو 

تا بدان جا برمت که می خواهی. 

زورقی توانا  

به تحمل باری که بر دوش داری

زندگانی

تمامی دینم به دنیای فانی 

شراره ی عشقی که شد زندگانی 

به یاد یاری خوشا قطره اشکی

 به سوزعشقی خوشا زندگانی 

(اجرای محسن نامجو)

پیری

دیروز و امروز انگار خونه سالمندان بودم!

بابام دوست داشت بره به دو تا از پسر دایی هاش تو کرج سر بزنه... 

هر دو تاشون تنها با زناشون زندگی می کنند

خلاصه منم با ددی رفتم،چون اصولا زیاد اهل مخالفت نیستم!  

دیشب یه لحظه به خودم اومدم دیدم تو یه جمع چهار نفره ام که سه تاشون پیرند... 

اولش به جوونی نفر چهارم شک کردم!

ولی بعد وقتی دست کشیدم به موهام یادم اومد که من هنوز جوونم... 

فقط یه پنج ساله یاد گرفتم که پیر زنونه حرف بزنم

یاد گرفتم مهربونی کنم،یاد گرفتم لبخند بزنم وگوش بدم به داستانهایی که صد بار دیگه هم شنیدم!

دیشب فقط فرقش این بود که سه تا شده بودند!  

امروزم خونه یکی دیگشون بودیم،اونجا شدت فاجعه بیشتر بود

اخه پدر با پسر دایی گرامش رفتند بیرون و من موندم و زن پسر دایی!

اء راستی اسم حاج خانوم رو اصلا نپرسیدم...اخه نشد لابلای حرفاش نفس بکشم!

هر چند وقت یه بار می گفت من بچه شمرونم!

می گفت مامانم مثل من مهربون بود...مثل من عاقل و با سواد بود!!(خودشو مادرشو میگفت)

البته کار منو راحت می کرد چون ایشون از خودش تعریف می کرد منم فقط تایید می کردم!

در کل تجربه جالبی بود...مخصوصا تنهایی ظرف شستنش 

 

 

پ.ن:دعا می کنم وقتی پیر شدم...

الزایمر نگیرم...سر نخورم...غر نزنم...اشکم دم مشکم نباشه

حسرت نخورم...از بچه هام راضی باشم...

توان جسمی حداقل واسه کارای شخصیم داشته باشم

زیاد پیر نشده باشم!