به جهان می ماند این دلم

جا مانده است چیزی، جایی که هیچگاه دیگر هیچ چیز جایش را پر نخواهد کرد

به جهان می ماند این دلم

جا مانده است چیزی، جایی که هیچگاه دیگر هیچ چیز جایش را پر نخواهد کرد

پیری

دیروز و امروز انگار خونه سالمندان بودم!

بابام دوست داشت بره به دو تا از پسر دایی هاش تو کرج سر بزنه... 

هر دو تاشون تنها با زناشون زندگی می کنند

خلاصه منم با ددی رفتم،چون اصولا زیاد اهل مخالفت نیستم!  

دیشب یه لحظه به خودم اومدم دیدم تو یه جمع چهار نفره ام که سه تاشون پیرند... 

اولش به جوونی نفر چهارم شک کردم!

ولی بعد وقتی دست کشیدم به موهام یادم اومد که من هنوز جوونم... 

فقط یه پنج ساله یاد گرفتم که پیر زنونه حرف بزنم

یاد گرفتم مهربونی کنم،یاد گرفتم لبخند بزنم وگوش بدم به داستانهایی که صد بار دیگه هم شنیدم!

دیشب فقط فرقش این بود که سه تا شده بودند!  

امروزم خونه یکی دیگشون بودیم،اونجا شدت فاجعه بیشتر بود

اخه پدر با پسر دایی گرامش رفتند بیرون و من موندم و زن پسر دایی!

اء راستی اسم حاج خانوم رو اصلا نپرسیدم...اخه نشد لابلای حرفاش نفس بکشم!

هر چند وقت یه بار می گفت من بچه شمرونم!

می گفت مامانم مثل من مهربون بود...مثل من عاقل و با سواد بود!!(خودشو مادرشو میگفت)

البته کار منو راحت می کرد چون ایشون از خودش تعریف می کرد منم فقط تایید می کردم!

در کل تجربه جالبی بود...مخصوصا تنهایی ظرف شستنش 

 

 

پ.ن:دعا می کنم وقتی پیر شدم...

الزایمر نگیرم...سر نخورم...غر نزنم...اشکم دم مشکم نباشه

حسرت نخورم...از بچه هام راضی باشم...

توان جسمی حداقل واسه کارای شخصیم داشته باشم

زیاد پیر نشده باشم!

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 17 اردیبهشت 1390 ساعت 09:00

منم با پیری مشکل دارم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد