گاهی دلم از خودم می گیرد................
این همه فاصله...این همه دوگانگی...
گاهی احساس می کنم که دیگر گنجایش این همه خاموشی را ندارم.
این روزها که شیراز بودم بهترین روز های زندگیم رو تجربه کردم
گاهی اوقات فکر می کردم حقیقت نداره!
اما اونجا میون اون همه شادی و خنده و سر و صدا بازم بار غم هام سبک نبود.
گاهی فکر می کنم اینا بار نیستند که یه روزی بخوام از پشتم برشون دارم...اینا چسبیدن!
اینا با گوشت و پوستم یکی شدند و کمرمو غوز کردند.....
اما من اصرار دارم که ثابت کنم سرپام...هنوز سرپام و کمرمو خم نمی کنم.
اما عضلات دلم گرفته... کمرم قولنج کرده!
می خوام این مرض خوب شه...حداقل مسکن برام بیارند تا دردشو حس نکنم.
مثل مریضی میمونم که دردش زیاده اما جلوی دهنشو گرفته تا کسی نفهمه!
پرده های دلمو کشیدم و قفل زدم به درش...همه جا رو تاریک کردم........
هر روز تنهاتر میشم!هر روز ساکت تر میشم.
حتی تازگی ها دیگه واسه خودمم حرف نمی زنم.
ولی دلم از خودم می گیره چون با همه اینا می خندم و نمی ذارم با غمم شادی دیگران خراب شه.
این کارم درسته اما
این قوم زبون نفهم تو دلم که همون نبودنا و نداشتن هاست
افتادن به جون دیوارای نازک قلبمو و همه جا رو می خوان ویران کنند
می ترسم لشگرشون عقلمو فتح کنند!
اون وقت من برای صلاح مملکتم میگم شهر در امن و امان است اسوده بخوابید!!!
با این وضعیت حق داری اینطوری بشی