به جهان می ماند این دلم

جا مانده است چیزی، جایی که هیچگاه دیگر هیچ چیز جایش را پر نخواهد کرد

به جهان می ماند این دلم

جا مانده است چیزی، جایی که هیچگاه دیگر هیچ چیز جایش را پر نخواهد کرد

!!!

خب! ...........رای اوردم و عضو شورای مرکزی شدم  

حالا همه بودجه دانشگارو اول بریزین به حسابم.... 

بعدشم مخالفینم و اونایی که بهم رای ندادن رو بدین به دست حراستی های جان به کف  

تا دانشگاه از وجود چنین خائنانی محو بشه! 

بعدشم تا حالا هرچی مقاله داشتین بیارین تا به نام خودم بدم به اساتید!! 

امممم....اهان!همه دانشجویان مخالفم رو منگوله دار کنید و۱۲ترم!!!! تعلیقی بدید. 

به همه طرفدارهامم جزوه مجانی بدید وبدون کنکور بفرستین ارشد وبعدشم بورسشون کنید روسیه!! 

اعتراض وارد نیست...عدالت تو حرفام موج میزنه!چرا نمیخواین بفهمین؟ 

چرا اجازه میدین یه عده خس و خاشاک گولتون بزنه!!  

اگه زیادی حرف بزنید حراستو مسلح میکنم!

 

میبینید... من همون ادم قبلی ام!!

انتخابات!!!

فردا تو دانشگاه انتخاباته!.....منم کاندیدا شدم! 

یهویی شد من از این کارا بلد نبودم که!دوستان ناباب باعث شدن!   

 

دانشگامون شده بسج و نهاد رهبری و هر کوفتی که اقایون دلشون بخواد! دیگه خبری از بچه های انجمن اسلامی نیست. 

دیگه یواش یواش داره یادمون میره که یه زمانی تو یه دوره خیلی دور اولا دانشجوها شاد بودن دوما ترسی از انتقاد کردن نداشتن به هر بهانه ای هم پاشون به حراست باز نمیشد! و انقدر خفقان حاکم نبود!

 

به هر حال ما هم باید سرمونو یه جور گرم میکردیم دیگه!شاید انجمن علمی جای خوبی باشه!!  

 

پ.ن:میگم به من رای بدین...قول میدم رییس دانشکه و رییس بسیج وحاج اقای نهاد و با دستای خودم خفه کنم...بعدشم با یاری هم دانشگارو محاصره می کنیم و بسیجیا رو میکشیم و میذاریم تقصیر منافقا!!چطوره؟؟؟....

 

 

حوصله کن...

وقتی یک جوری یک جورِ خیلی سخت، 

 خیلی ساده می‌فهمی 

 حالا آن سوی این دیوارهای بلند یک جایی هست  

که حال و احوالِ آسانِ مردم را می‌شود شنید، 

 یا می‌شود یک طوری از همین بادِ بی‌خبر  

حتی عطرِ چای تازه و بوی روشنِ چراغ را فهمید، 

 تو دلت می‌خواهد یک نخِ سیگار 

 کمی حوصله، یا کتابی ...  

لااقل نوکِ مدادی شکسته بود تا کاری، کلمه‌ای، مرورِ خاطره‌ای شاید!  

 می‌نوشتی کاش دستی می‌آمد 

 وُ این دیوارهای خسته را هُل می‌داد 

 می‌رفتند آن طرفِ‌ این قفل کهنه 

 و اصلا رفتن ... که استخاره نداشت! 

راستی حالا دلت برای دیدنِ یک نَم‌نَمِ باران، 

 چند چشمه، چند رود و چند دریا گریه دارد!؟ 

 حوصله کن بُلبُلِ غمدیده‌ی بی‌باغ و آسمان 

 سرانجام این کلیدِ زنگ‌زده نیز شبی به یاد می‌آورد  

که پُشتِ این قفلِ بَد قولِ خسته هم  

دری هست، دیواری هست  

به خدا ... دریایی هست!  

سید علی صالحی 

فاصله

من تو ۴۳سالگی مادرم و۵۴سالگی پدرم  

 به عنوان اخرین فرزند و کاملا ناخواسته به دنیا اومدم!! 

جالب وعجیبه مگه نه!!! 

کاملا سالمم با توجه به اینکه مادرم سنش بالا بود و درصد ناقص بودن جنین بالا!! 

دو ماه بعد تولدم هم، تو زلزله سال ۶۹ زنده موندم 

گهواره ای که توش خوابیده بودم کامل زیر خاک مدفون شده بود و منم زیر خاک مونده بودم... 

ولی بازم هیچیم نشد!!   

خواستم بگم من بچه بودم ادم خیلی مهمی بودم!!   

 

بیخودی نوشت:خسته ام...نمی دونم چرا؟؟؟؟؟ 

 دو ماه دیگه بیست سالگیم تموم میشه! یعنی واسه اینه! 

بیست سال!کمه یا زیاد...! 

یعنی خدا بعد گذشت بیست سال هنوز داره بهم لبخند میزنه!  

 

هیچ وقت یاد نگرفتم از خودم بگم برای دیگری... 

هیچ وقت فرصت این بهم داده نشد تا از دغدغه هام بدون هیچ سانسوری حرف بزنم... 

خواستم خودم یاد بگیرم اما انگار نمیشه...هر کسی همون جور که عادت کرده با دیگران حرف میزنه! 

من بلد نیستم از خودم بگم...از نگرانی هام...دلتنگیهام. 

ولی خب هرکسی یه جور دیگه...مبارزه کافیه!!!! 

به عادتم ادامه میدم...اینجوری راحت ترم!  

 

 

 

 

دقت کن ...خیلی حرف داره باهات