وقتی یک جوری یک جورِ خیلی سخت،
خیلی ساده میفهمی
حالا آن سوی این دیوارهای بلند یک جایی هست
که حال و احوالِ آسانِ مردم را میشود شنید،
یا میشود یک طوری از همین بادِ بیخبر
حتی عطرِ چای تازه و بوی روشنِ چراغ را فهمید،
تو دلت میخواهد یک نخِ سیگار
کمی حوصله، یا کتابی ...
لااقل نوکِ مدادی شکسته بود تا کاری، کلمهای، مرورِ خاطرهای شاید!
مینوشتی کاش دستی میآمد
وُ این دیوارهای خسته را هُل میداد
میرفتند آن طرفِ این قفل کهنه
و اصلا رفتن ... که استخاره نداشت!
راستی حالا دلت برای دیدنِ یک نَمنَمِ باران،
چند چشمه، چند رود و چند دریا گریه دارد!؟
حوصله کن بُلبُلِ غمدیدهی بیباغ و آسمان
سرانجام این کلیدِ زنگزده نیز شبی به یاد میآورد
که پُشتِ این قفلِ بَد قولِ خسته هم
دری هست، دیواری هست
به خدا ... دریایی هست!
سید علی صالحی
i likeeeeeeeeeeee it
tanxeeeeeeeeeeeeee baby
خیلی جالب ناکه شعرایی که انتخاب میکنی
دیگه دیگه