یه روزگاری تو یه همچین روزی چه اتفاقاتی که نیفتاد!
یه روزگاری تو همچین روزی تو اوج خنده گریم گرفت.
....................................چیزی رو که می دیدم باورش اسون نبود.
....................................اون مسافرت چند روزه شروع شد.
....................................روسریم انقدر خونی شد که دیگه قابل مصرف نبود!
....................................چیزایی شنیدم و چیزایی دیدم که برام تازه بود.
بعد از اون مسافرت من تو حسرت خرید از اون دکه موندم.
از خیلی چیزا خبر نداشتم.
اون خانمه،اون دختر ۲۵ساله،اون عصبانیتا برای اولین بار!
اون درختا همه شاهد بودند.
ای کاش می تونستم تک تک این کلمات رو تفسیر کنم.
امشب سالگرد شبیه که من با واقعیت رو برو شدم.
روز مادر...شهدای تجریش...اذون صبح فرداش...فصل دوم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
سلام، رعنا جان ، چه خیال انگیز و جانبخش است اینجا بودن ... آمدم به رسم ادب اجازه بگیرم نامتان را در خونه ی خیالی جاودانه سازم ... راستی روز مادر و روز زن را خدمتتون تبریک عرض می کنم ..
سلام رفیق...ممنون از امدنت
پس به رسم ادب اول معذرت می خوام که نام شما رو بی اجازه لینک کردم و دوم ، از اینکه رفیقی با این قلم زیبا این افتخار رو به من می دهند خوشحالم.
به خاطر تبریک هم ممنون
من در انبوه این آدم ها و چهره ها و نگاهها و حرف ها که گفتی گم شدم ، اما بودن تو شاید تفسیر درستی از کلماتی که گفتی باشد ... سلام رعنا
من هستم اما در سکوت و بدون هیچ تفسیری!...سلام
یه روزگاری یه جایی یه اتفاقی تو ذهن آدم همچین حک میشه که از حقیقت هر روز تازهتر و پررنگتر حس میشه...