به جهان می ماند این دلم

جا مانده است چیزی، جایی که هیچگاه دیگر هیچ چیز جایش را پر نخواهد کرد

به جهان می ماند این دلم

جا مانده است چیزی، جایی که هیچگاه دیگر هیچ چیز جایش را پر نخواهد کرد

دیر امده ای ری را! باد امد و همه رویاها را با خود برد.

ببین چقدر ترانه زیر دست و پای تو پَرپَر می‌زند این زبان صبور! 

 می‌روی آن وقت پی تصویر و تکلم کور؟  

می‌روی آن وقت هی از شب و دشته و گُل سرخ ...!؟  

خودت را به خواب آینه می‌بَری یا از شکستن آینه می‌ترسی؟  

چه عیبی دارد ساده باشی 

 چه عیبی دارد شبیه مادرت با ماه سخن بگوئی 

 یا بگوئی حالم خوب است و فکر کنی که شعر یعنی این!  

ساده باش! اصلا شعر چیست؟!  

تو باید عاشق باشی و چند حرف ساده‌ی بی‌حدود!  

تو باید بدانی که آسمان آبی نیست 

 تو باید بدانی که دستت به دامن دریا نمی‌رسد 

 باید میان دو حرف همیشه هوای فردا را دریابی.  

یا سخنِ دلپذیر یا دلِ سخن‌پذیر!  

نمی‌دانم این ترانه از کدام ستاره‌ی معصوم است 

 اما من از خَلوارِ این همه روزنامه خسته‌ام 

 از اَلْمُعْجَم این و آن خسته‌ام 

 از توازی این همه ترانه‌ی مشابه از مراثیِ ممکن، 

 از هر چه رابطه، از هر چه راز من خسته‌ام 

 از پیِ رنگ، ساختارِ سکوت و ایجازِ خشت. می‌روم آینه بکارم  

می‌روم نور بر قبر واژگان ببارانم 

 می‌روم شعری تازه،‌ زبانی تازه و زینتی تازه‌تر بیابم 

 دعا که می‌کنی شعر است  

می‌خواهم از خودمان برای خودمان ترانه بخوانم.  

آنان که باید از پیِ منِ پیاده بیایند، می‌آیند!  

دلم نهاده و خیالم آسوده است.  

(سید علی صالحی)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد