به جهان می ماند این دلم

جا مانده است چیزی، جایی که هیچگاه دیگر هیچ چیز جایش را پر نخواهد کرد

به جهان می ماند این دلم

جا مانده است چیزی، جایی که هیچگاه دیگر هیچ چیز جایش را پر نخواهد کرد

...

دو تا ماهی گلی خوشگل تو تنگ، 

با یه سبزه پرپشت و سرسبز دارند یه چیزایی در گوشم نجوا می کنند  

انگار یه خبرایی،انگار صدای خنده هاشون رو میشنوم!   

احساس می کنم دو تا ماهی تو دلم دارند بالا و پایین میرند!  

قلبم خنکه...اینو حس می کنم...صدای دریا میشنوم....بوی تازگی میاد...بوی سیب! 

دیوار قلبمو می کوبند یه چیزایی پشت درش منتظرند تا برم درو  وا کنم...  

خودمو می بینم ...لباس نو تنمه...عجیبه! اینجا چه خبره؟ 

یه در پشت سرم بسته میشه...یه باغ جلوم میبینم... 

وای خدا چقدر شبیه باغ عمه جونم ایناست...یه در چوبی جلوشه که با چوب کوچیکی قفل شده 

رو ایوون خونه عمه، نارنج گذاشتند...عمم کنار شوهرش داره بهم لبخند میزنه 

سرمو که بلند می کنم یه کوه سرسبز میبینم ...باغ چاییه...شبیه بالشند...مال مردم روستاست 

جلوم یه چاه ابه ...دختر عمم داره کنارش ظرف می شوره 

وای خدا چقدر درخت پرتقال... 

 همه فامیل اینجان...بچه ها دارند بازی می کنند 

مردا دور هم نشستند دارند جوجه، کباب می کنند و بلند بلندمی خندند 

زنا کنار هم دارند گل میگند و گل میشنوند... 

همه اینجان...یهو  داداشم میگه بعد ناهار همه بریم دریا... 

بچه ها جیغ می کشند و شادی می کنند....منم توشونم!! 

چقدر خوشحالم...انگار دنیا رو بهم دادند... 

هر وقت دور هم جمع می شدیم بال در میاوردم از خوشحالی...  

اخ افتادم تو گل...ببین چیکار کردم با لباسم! 

مامانم...مامانم دستمو گرفت برد جلوی شیر اب... 

مامانمه ...باورم نمیشه...سردی اب و گرمی دستاش رو حس می کنم... 

مامانمه...داره بهم میخنده...چقدر خوشگل شده...چقدر خوشحاله... 

من میدوم میرم پیش بچه ها...ای کاش دستم تو دستت قفل می شد 

مامانم برمی گرده سمت من...لباش بسته ست ولی داره حرف می زنه... 

عمه و شوهرشم میان کنارش ...قدم برمیدارم سمتشون...یهو در باغ بسته میشه!  

تو مزارم سر خاک مامانم.................................... 

کسی دورو برم نیست...چقدر شلوغه!سبزه رو مزار مامانمه با یه گل سرخ...من خریدمشون! 

اون بچه ها...مردا...زنا...اونا کجان...چرا نمیان پیش مامانم! 

چرا نمیان کنارم بشینند...دارم از غصه کنار مامان بیهوش میشم... 

چقدر اینجا شلوغه 

پنجشنبه اخر سال همه میان اینجا!پس فامیلای ما کجان...پس داداشام کجان؟  

گریه می کنم...اروم و بی صدا... 

کلید تو دستام می چرخه...در خونه رو باز می کنم... 

همه اینجان...همه فامیل...تازه از سیزده بدر اومدیم...هر کی یه جا لم داده! 

مامانیم با چایی میاد تو هال...از همه پذیرایی می کنه...مگه تو خسته نشدی؟ 

خب یه کم تو استراحت کن!....   :نه،بچه هام خسته شدند بزار خستگیشون در ره...برو میوه بیار! 

مامان خب منم خسته شدم...    :خب نمیخواد بشین چایی بخور خودم میارم! 

کمرشو که راست می کنه کمرش میگیره...کسی نمی بینه... 

منم مثل بقیه با یه فرق که بچه ترم...خستگی مامانو نمی بینم! 

شام اماده میشه همه دور همیم...همه دوباره شادند...همه خستگیشون در رفته 

ولی مامان دیگه نا نداره.،خسته ست..ولی می خنده ...اخه بچه هاش شادن...همین کافیه! 

میرم تو اتاق البومو برمیدارم...مامان...عمه ...شوهرش...ادمای مهربون بچگیم! 

خلاصه شدند تو یه عکس.......................................... 

دنیا اوار میشه رو سرم...خاطرات عید اون سال برام مرور میشه و من فقط دنبال نگاههای مادرم کنار دریا می گردم...دنبال دستاش تو باغ چایی عمه جونم... 

تا صبح خیره میشم به یه شمع...به شمعی که سر خاک مامان  نتونستم از کیفم بیارم بیرون...اخه باد داشت و خاموش میشد...اخه روم نمیشد تو اون شلوغی کنار مزار مادرم کنار شمع بشینمو خیره بشم بهش... 

ولی حالا تو اتاق روشنش می کنم و بهش خیره میشم...تو نور شمع به صورت مامانم تو عکس خیره میشم و خندشو می بینم.... 

صورتم داغه و گونه هام تر..................... 

دنبال یه خونواده میگردم واسه خودم...یه خونواده کامل 

ولی پیدا نمیشه و خوابم میبره  

 

 و صبحش با اخم بابا که به خاطر بد خلقیهای دیروزمه بیدار میشم! 

اصلا من دیروز نمی دیدمت بابا اخه دیروز تو، تو رویای بچگیهام نبودی...تو هیچوقت تو رویاهام نبودی!من بعد مامان ،با تو اشنا شدم، قبلش اصلا نبودی................

نظرات 1 + ارسال نظر
مریم یکشنبه 21 فروردین 1390 ساعت 12:34

عالی بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد