به جهان می ماند این دلم

جا مانده است چیزی، جایی که هیچگاه دیگر هیچ چیز جایش را پر نخواهد کرد

به جهان می ماند این دلم

جا مانده است چیزی، جایی که هیچگاه دیگر هیچ چیز جایش را پر نخواهد کرد

زندگی باید کرد!

زندگی باید کرد گاه با یک گل سرخ گاه با یک دل تنگ ،  

گاه باید رویید در پس این باران ، گاه باید خندید بر غمی بی پایان.

جنگ مزمن

گاهی دلم از خودم می گیرد................ 

این همه فاصله...این همه دوگانگی... 

گاهی احساس می کنم که دیگر گنجایش این همه خاموشی را ندارم.  

این روزها که شیراز بودم بهترین روز های زندگیم رو تجربه کردم 

گاهی اوقات فکر می کردم حقیقت نداره! 

اما اونجا میون اون همه شادی و خنده و سر و صدا بازم بار غم هام سبک نبود. 

گاهی فکر می کنم اینا بار نیستند که یه روزی بخوام از پشتم برشون دارم...اینا چسبیدن! 

اینا با گوشت و پوستم یکی شدند و کمرمو غوز کردند..... 

اما من اصرار دارم که ثابت کنم سرپام...هنوز سرپام و کمرمو خم نمی کنم. 

اما عضلات دلم گرفته... کمرم قولنج کرده! 

می خوام این مرض خوب شه...حداقل مسکن برام بیارند تا دردشو حس نکنم. 

مثل مریضی میمونم که دردش زیاده اما جلوی دهنشو گرفته تا کسی نفهمه!  

 پرده های دلمو کشیدم و قفل زدم به درش...همه جا رو تاریک کردم........ 

هر روز تنهاتر میشم!هر روز ساکت تر میشم. 

حتی تازگی ها دیگه واسه خودمم حرف نمی زنم. 

ولی دلم از خودم می گیره چون با همه اینا می خندم و نمی ذارم با غمم شادی دیگران خراب شه. 

این کارم درسته اما  

این قوم زبون نفهم تو دلم که همون نبودنا و نداشتن هاست 

افتادن به جون دیوارای نازک قلبمو و همه جا رو می خوان ویران کنند 

می ترسم لشگرشون عقلمو فتح کنند! 

اون وقت من برای صلاح مملکتم میگم شهر در امن و امان است اسوده بخوابید!!!

یادگاری هام!

یه روزگاری تو یه همچین روزی چه اتفاقاتی که نیفتاد! 

یه روزگاری تو همچین روزی تو اوج خنده گریم گرفت. 

....................................چیزی رو که می دیدم باورش اسون  نبود. 

....................................اون مسافرت چند روزه شروع شد. 

....................................روسریم انقدر خونی شد که دیگه قابل مصرف نبود!

....................................چیزایی شنیدم و چیزایی دیدم که برام تازه بود. 

بعد از اون مسافرت من تو حسرت خرید از اون دکه موندم. 

از خیلی چیزا خبر نداشتم.  

اون خانمه،اون دختر ۲۵ساله،اون عصبانیتا برای اولین بار! 

اون درختا همه شاهد بودند. 

ای کاش می تونستم تک تک این کلمات رو تفسیر کنم. 

امشب سالگرد شبیه که من با واقعیت رو برو شدم. 

روز مادر...شهدای تجریش...اذون صبح فرداش...فصل دوم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!