سخته... تصمیم گیری سخته!
کلافه شدم انقدر فکر کردم...خسته شدم انقدر دو دو تا چهار تا کردم.
ای کاش یکی بود کمکم می کرد...اصلا یکی بود که به جای من فکر می کرد و تصمیم می گرفت بعد بهم می گفت برو همه چی پای من...!
این جور موقع ها دخترا میچسبند به مادرشون.
مادرشون میفته جلو و موقعیتو میسنجه.
اینجور موقع ها این مادر دختره که میشینه پای حرفای دخترش تا ببینه خواسته و توقع دخترش از زندگی چیه؟
اینجور موقع ها این مادره که بغلشو باز میکنه و استرسو از دخترش میگیره.
اینجور موقع هاست که بد جوری دلم تنگ میشه.....................
اینجور موقع هاست که دیگه نمیشه محکم بود و نشکست...
نمیتونم گله نکنم...نمیتونم!
پ.ن:چند وقتیه دلم پره...ببخشید بد اخلاقی کردم.
من باید به خودم مسلط شم و به زمان نیاز دارم...
زندگی به امواج دریا ماننده است
چیزی به ساحل می برد و
چیزی دیگر را می شوید.
چون به سرکشی افتد
انبوه ماسه ها را با خود می برد
اما تواند بود
که تخته پاره یی نیز با خود به ساحل ارد
تا کسی بام کلبه اش را
بدان بپوشاند.
مارگوت بیگل-ترجمه احمد شاملو
میگویند باران میآید
اما من نمیبینم،
زیر چتری از تردید میگذرم
همه جا را
بوی نوعی شقایق پُر کرده است!
(سید علی صالحی)
بعضیها چه راحت به خواب میروند
دُرُست مثل نوزادِ نی
در آرامشِ ماه و بیشه و هوا
بعضیها اصلا نمیدانند
شب تا شب
چند پرندهی بیآب و آسمان
بیآب و آسمان به آشیانه باز میگردند.
از این پهلو
به آن پهلو
پس کی آن خوابِ عمیقِ آسوده
فرا خواهد رسید؟
روزگاری نیز
من بیخوابِ این همه راز
نوزادِ نیستانی از نورِ ماه وُ
بیشههای بیخبر بودم
ببین با من چه کردهاند
که کارم
دیگر از ترسِ داس وُ
نیخوانی دریا گذشته است.
حالا سالهاست
که هر شبِ خدا کسی میآید
از این بندِ بسته به آن خوابِ خسته میبَرَدَم
نمیگذارد از مگویِ این همه گریه
یک شبِ راحت
یک سکوتِ بلند
یک خوابِ خوش.
تو را راندم،
و ساکهایت را در پیادهرو افکندم
اما بارانیات که در خانهام مانده بود
هذیانگویبی سر داد،
و با اعتراض آستینهایش را برای در آغوش گرفتنم
به حرکت در آورد.
وآن گاه که بارانی را از پنجره پرتاب کردم،
همچنان که فرو میافتاد،
دستهای خالیاش را در باد برآورد،
چونان کسی که به نشانهی بدرود،
دستی برآورد
یا آن که فریاد زند: کمک!